

چهار سو
لبخندها را
زیر پوست می دوانیم
و با قاب شکسته تر از تصویر
در کوچه سرک می کشیم
لب های خمیده بر سکوت و
زانوهایی
که بر زاری ها
چمباتمه بستند
چیزی در چار جانب
غیبت دست ها را
بر حنجره ها
زاویه می بندد
لبخندها را
زیر پوست می دوانیم
و با قاب شکسته تر از تصویر
در کوچه سرک می کشیم
لب های خمیده بر سکوت و
زانوهایی
که بر زاری ها
چمباتمه بستند
چیزی در چار جانب
غیبت دست ها را
بر حنجره ها
زاویه می بندد
وقتی کلمات
از سکوتم نردبان می شود
و خاکسترم
از دهان های شعله شعله
افروخته می شوند
بازی همین است
میدان های
با هوی و های که قاطی می شوند
و سنگ ها
که خون بر تشنگی شان
خم می شود
و بازی می شود
روز
از سر و کول شب
آفتاب می زند
روی شانه های
همین صلیب ها
یک اتفاق بی مرز
در پرت ترین حواس جهان
و پائیز
که از شعبده ی نگاهت
بر چله ی رنگین کمانش
شعله می کشد
خطوط بی قراری شانه ها و
عروج نگاهت
تا جلجتای سرنوشت
صلیب بر خاطره ها
رج می زنی
بر چشم های منتظران
و آسمان
بر مدار بی قرینه ی تاج ات
آشوب حنجره ها را
بغض می کند
در آغوش ات
به صلیب می رسم
رویا
به رویا
و جلجتای سرودم
خطوط بی پایان غروب را
در چشمانم
به خاک می نشیند
خاموشی بی دلیل جاده ها
و افق بیمناک
شانه به شانه / رج می زنیم
رویامان را
و بر لبان ما
تلخی هزار صلیب بی پناه
به جلجتا می ریزد
به تنهایی کلمات
گردن می نهیم
وقتی صداها
بر آخرین حلقه های دار
به سکوت می رسند
کشتزار آواز و
پائیز
یله بر عقربه های بی خویشی مان
از مهتابی
به رویا می رسم
و دست هایم
شب را / رج می زند
می دانم
می دانم
حلق آویز کلمات
در نگاه برگ های پائیزی
می ریزم
از چهار پایه ای
که طرح هیچ طلوعی را
در باد در به در
روشن نمی کند
تبعیدی رویای ام
و عشق / گویی
خاطره ای ست
تا انگشت های نمناکم
چهار فصل را
در حجم بی قرارش
تاراج کند
رها می شوم
با گیسوانی پریشیده
در خش خش پائیز
که عطر موزون حنجره ام را
در ارتفاع آسمان
می گسترد
بر دهانم
زخمی ست
که عصرهای به راه مانده
در شکوه خاموش شان
پایکوبی می کنند
این بیابان
به کدام جاده ی دلفریب
نگاه مرا
زینت می دهد