

ای ماه بیکران
نگاهت را
از فراز منظومهی غمگین
به سمت مردگان زمین
هدایت کن
در شبی چنین مهیب
آنجا چه بسیار آرزوی پاک
فرو خفته
زیر تل خاک
برهنه
غریب و
سرد
ای ماه بیکران
نگاهت را
از فراز منظومهی غمگین
به سمت مردگان زمین
هدایت کن
در شبی چنین مهیب
آنجا چه بسیار آرزوی پاک
فرو خفته
زیر تل خاک
برهنه
غریب و
سرد
به حوض مینگرم
به تصویر فریاد شاخههای زندانی
زیر سطح یخزده در دی
ماندهام
با واژههای غریب
و معشوقهای سوگوار
که با اشکهایش
نبض خیابان یخزده را
گرم میکند
گویی که سطرهای هدایت
با اسلحهی مایاکوفسکی
در ذهن من
به تفاهم میرسند
وقتی به دیدار چشمهای تو
روایت پاییز را
ورق به ورق ادامه میدهم
آن چشمها
-بوی خوش عاشقی-
که در خشونت انبوه ساچمه
فرو بسته میشود
اینجا خیابان درازی
در رقص با شکوه گیسوی دختران
شب را
در اختران نو
تازه میکند
شبنم سحر ندیده
شعله میکشی میان ظلمت و سکوت
میروی
گاه پر کشیدنات نبود
ای درخت آرزوی بیکران
وقت رفتنات نبود
بر چشمهای مضطرب زنی
درنگ میکنم
در انتظار جگرپارهاش
راه را میپاید
و در سپیدهدمی
جسدش را به آغوش میبرد
زلالتر از آب
روشن میشوی
میان شعرهای من
و در برابر ظلمتی عظیم
قیام میکنی
که آفتاب
سرنوشت سرزمین ماست
اگر چه تنگنای جهان
نیزههای خونینیست
ولی آن برگهای سبز
-افرای استوار-
با شبنم زلال
تمثیل عاشقانهی هستیست
با بازوان رها
در عمق جان ما
و هر تخته و ساطوری
روایت بیانتهای هزار و یک شب
در سیمای آشنای عذاب
با لختههای سرخ خاطره
که بی امان
حافظه را میکاوید
و خط ارغوانی شقایق
زیر تازیانهی حماسه میرست
در امتداد نگاهها
میسوخت افق
در شعلههای جنون جهان
و رویای راه
تاول خونین
بر اوراق قصهمان
شب به دیدار ما رسید
و روی جادههای وحشت
واژههای متعلق به لبان ارغوانی
میشکفتند
در اعماق سینههای معصوم
در اشکهای شاهد بی تاب
شب
که از لابهلای جنگل پاییز
فرو میریخت
برحصار سکوتمان
خطهی پر اندوه چشمها بود
جاری بر چارسوی انتظار
و مثل شعلههای گرم شقایق
در چشم یاران همصدا
پرواز میداد
چلچلههای امید را
دریغ و درد
چو آفتاب منهزم
اکنون فرو شکست
در زیر آسمان مطلق مغرب
با سوگسرود شبی پر خون
در عالم هراسان
ز شادی راههای روشن فردا
و از کنار پنجره اکنون وزید
بر ریشههای قلبم
سوز شبانهترین فریاد
چه لحظههای شومی
نصیب من
تمام راه به ظلمت
و خانه در دقایق ویران
افق به چشم گریان
چو فولاد سرخ
مشتعل میگشت
به سان ماندهی راهی
چشم به آسمان دادم
لبریز ابرهای تباهی
و بر کرانهی وحشت
در مدار سکوتی نجیب
فرو ماندم