

چه لحظههای شومی
نصیب من
تمام راه به ظلمت
و خانه در دقایق ویران
افق به چشم گریان
چو فولاد سرخ
مشتعل میگشت
به سان ماندهی راهی
چشم به آسمان دادم
لبریز ابرهای تباهی
و بر کرانهی وحشت
در مدار سکوتی نجیب
فرو ماندم
چه لحظههای شومی
نصیب من
تمام راه به ظلمت
و خانه در دقایق ویران
افق به چشم گریان
چو فولاد سرخ
مشتعل میگشت
به سان ماندهی راهی
چشم به آسمان دادم
لبریز ابرهای تباهی
و بر کرانهی وحشت
در مدار سکوتی نجیب
فرو ماندم
چقدر غمگینیم
گویی قرنهاست
حافظهها
در این سرزمین
باری سنگین
روی فراموشیست
و عاشقیت
تنها تشریفاتی
برای اعتبار روزمرهگیها
دردا از ماه بیرونق
بر سرمای درون
که از دوستت دارمها سرودن
به تبسمی بیقاعده گذشتن است
تنها
در مسیر دو نگاه
بر خاطرههای این وطن
در مسیر کلمات میروم
و زیر سایهی افرا
چادری میگشایم
تا نامها را
مرور کنم
مرگ
نام دیگر سوختن بود
استاده در برابر گوری
به وسعت یک سرزمین
خونی
با بوی سرخ حماسه
دروغ
درد رایج زیستن
و جهان
جایگاه ذهن جنونی
در امتداد زخمهای گرم
و پرسههای خیابان
درد تازیانه
بر امضا ٕ روزمرهگیها
سکوت شبانهات
شعر مرا بی روایت نمیکند
چرا که چهرهات را
به ماه بخشیدم
تا نگاه خاموش کلمات را
همیشه روشن نگه دارد
جهان چه تاریک است
گویی دیر زمانیست
میان صدایت دفن گردیدهام
تا هر زمان که به سخن درآیی
دوباره تولد یابم
دوستت دارم
و در سایهسار نامت
باز میجویم
خود را
اندوه این سرزمین را
و ترانهای
که روی حنجرههای زخمی
بیقراری میکند
شب است و
خیالم تنها
از معبر دهان تو
واژههای شعر را
در کوی و برزن
تکثیر میکند
مرا به نهایت سکوتت
فرا بخوان
و دختری که نامش
قامت بلند فریاد است
زیر آسمان کبود این سرزمین میخواند:
-خدایا خدایا چه وقت
بر چشمهای من
نظر میکنی
گلوی خیابان
از اشکهای شورمان
نفس تازه میکند
خدایا
نگاه کن!
و معشوقهایست او که هر بامداد
بر آفاق شعر من
طلوع میکند
و بوسههایش
قد باغهای جهان
جوانه میزند
سراپا درد میشوم
به تماشای این سرزمین که میایستم
و شریانهایم
رنگین کمان رویاییست
بر اضلاع این خاک سرخ
که نامها در خاطراتش
مکرر میشوند
و کلمات
که خلق میشوند
در شبنم سحرگاهان
به غسل تعمید میرسند
تا بر فراز افراها
زاریها را
بر شانههای باد
تکثیر کنند
-آه
لبخندهای بیگناه
وقتی که ترس
ازشانههامان میگریزد
شهر
رفتار هلهله میگیرد
و شب
با نور اشکآور
چراغانی میشود
لبها
زبوی دود و غزل
یگانه میگردند
خیابانها کش میآیند
روی بغض عاشقان جوان
و سپیدهدمان
از ارتفاع زخمها
پل میزند
بر اتفاق معصوم دستها
وقتی که لهجهی آزادی
خطوط افق را ترسیم میکند
شبانگاه است و
واژهای نمییابم
در ابتدای تخیلات
هوای هر آنچه میگذرد
بر اتفاق و روایت
گرفته است و خاکستری
بگو چگونه گذر کرد/ بر تو
سرعت حادثه
و التهاب حنجرهات
از چگونه سرودن
چگونه نوشت
تو غایت راهی
و رستن هر گیاه
از نگاه تو
رفتار میگیرد
رخداد عاشقیتی
در زخمهای محال
زوزه میکشند
تمام جادههای بیافق
گیسوی مادران عزادار
که پرچم رویای زندگیست
مرثیهی طولانی را
به حنجرهی باد میبخشد
در مسافت هستی
بر دو سوی بهت راه
خیره میشوم
و روی کاسهی چشمانم
خالهای مرگ میرویند
و لشکر خفتگان
تقاطع جادهها را
تاریک میکنند
شبی بلند
پرسه میزند
درختها
شاعران سکوتاند
راویان صادق تاریخ
بیسوار چگونه میگذرد
ارابههای شادی این عصر
روی رد روان اشک
کدام پلک میجنبد
در ساعت سکوت
لحظههای ویرانی