

در طول فاصله
وقتی که سطر
بر افسون فاصله می شکند
بر هر توقف دیدار
نگاهی تازه می کند
قرائت حرف را
بیرون می زنم
از چار راه آسمان
در شباهت چراغ قرمز
و در خط رویا
طول فاصله مغلوب می شود
در رد هر نگاه
وقتی که سطر
بر افسون فاصله می شکند
بر هر توقف دیدار
نگاهی تازه می کند
قرائت حرف را
بیرون می زنم
از چار راه آسمان
در شباهت چراغ قرمز
و در خط رویا
طول فاصله مغلوب می شود
در رد هر نگاه
وقت سکوت می آیی
و زمین
روی کلماتم
استوارترین شادی را
پا به پای کودکان می شود
نگاه کن
نگاه
پرسه های بی وقتی
از عقربه ها می گریزد
و شکوه لغتی تازه
زیر زبانم
به کشف آنچه می آید
مزه مزه می شود
((شب در قاه قاه اناری قاچ می خورد))بیزارگیتی در راه کتابفروشی ها
مسعود بیزارگیتی در گفتوگو با خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) عنوان کرد: مجموعه شعر
استاده بر دریچه ی روبرو
خمیازه می کشند کلمات
بیدارتر از گذشته
در فاصله
جذبه ی هجاهاست
شانه به شانه می شوند
شانه ی راه
شانه ی لب های تازه
دهان های منتظر
بر مسافت بی قرار
کتاب جدید مسعود بیزارگیتی در راه انتشار است.
به گزارش ایسنا (خبرگزاری دانشجویان ایران) (( شب در قاه قاه اناری قاچ می خورد))
اثر جدید مسعود بیزارگیتی به زودی انتشار می یابد.
در پچ پچ موج ها می گذرد
رود
بر مسیب ملال
باران
رد رویا
در رگ کلماتش
بیانیه کانون نویسندگان ایران
انسان دشواری ِ وظیفه است( الف . بامداد )
مردم آزاده ی ایران !
در پانزدهمین سالگرد درگذشت شاعر بزرگ معاصر احمد شاملو ( الف . بامداد )، یاد او را پرشورتر از همیشه گرامی
بداریم .شاملو شاعر آزادی و نماد مقاومت روشنفکران و اهل قلم آزاداندیش ایران در برابر استبداد، جهل، ستمگری،
ابتذال و سانسور بود .در تاریخ کهنسال کشور ما کم نیستند شاعرانی که نام بلند و پرآوازه شان بر تارک فرهنگ
بشری می درخشد و جهانیان مردم ایران و زبان فارسی را به اعتبار نام و آثار آنان می شناسند و می سنجند.
شاملو بی تردید یکی از آن نام های بلند و پرآوازه است. مردم فرهنگ دوست ایران در پانزده سال گذشته نشان
داده اند که به رغم تمام ممانعت ها و تنگ نظری هایی که حتی سنگ مزار شاعر را تاب نیاوردند، بیش از پیش آثار
او را پاس می دارند و از کلام شاعرانه ی او برای زندگی و زیبایی الهام می گیرند.
الف . بامداد راهگشای شیوه ای نو در شعر فارسی، سراینده ی بخشی از زیباترین و ماندگارترین سروده های زبان
فارسی، گردآورنده ی گنجینه ی زبان و فرهنگ مردم کوچه و بازار در کتاب ارزشمند ” کوچه ” آغازگر سبک و سیاقی
نو در روزنامه نگاری ادبی و فرهنگی، و از اعضای برجسته و قدیمی کانون نویسندگان ایران بود.
کانون نویسندگان ایران همراه با دوستداران فرهنگ و ادب و جوانان آزادی خواه، روز جمعه، دوم مرداد ماه سال ۱۳۹۴
، ساعت پنج عصر، با حضور در گورستان امامزاده طاهر کرج، مزار احمد شاملو ( الف بامداد )، شاعر عشق، عدالت و
آزادی را گلباران می کند.
کانون نویسندگان ایران
کلمه بر آفتاب
بر حواس جهان
کلمه
در حضور
ترکیب سایه و حاضر
در گوشه های تهی
رازهای بی دندان
کلمه
هزار و یک شب تنهایی لب ها
معماری نگاه و سکوت
در جهالت داعش
پلک های بسته ی مجهول
کلمه
حکمت انتظار
در نبض دست ها
وقتی افق
خواب صدای نیاکان را
هر شب
متفق می شود
باران بی حضور
بر بوسه های فراموشی
کلمه
اتفاق تو
من
در چرخش سطرها
وقتی هر پیاده رو
خالی تر از حواس حادثه است
آغاز حوصله
بر دست های شاعر
و خنده های بی دریغ معشوقه
بر یقین پنجره
که آفتاب
عمود است بر حرف های تازه
و جهان
بر پاشنه ی اتفاق
حرف به حرف
می افتد
بعضی از شب ها قادر نبودم خوب بخوابم. هر وقت آن حادثه جلوی چشمم
ظاهر می شد، بهم می ریختم. ضربه ی خودش را زد. عمر آن چند ساله است.
فکر نمی کنم اوراق خاطرات مرا ترک کند. پشت زاویه ی دیوار که زیر آفتاب
بعد از ظهر قرار داشت، پنهان شدم. بچه همراهم بود. روزنامه در یک
دست و دست بچه در دست دیگرم. گرمای بعد از ظهر تابستان، وقتی زیر نور
مستقیم آفتاب قرار بگیری؛ آن هم در رطوبت شهر ما، دمار از روزگارت در
می آورد. بچه هم زیر نور آفتاب که تمام زورش را بر سرمان می ریخت بد
جور بی تابی می کرد. مدام با پشت دستها چشم هایش را می مالید. سعی
کردم آرامش کنم. با آنکه تمام نگاهم وقتی سرم را از پشت دیوار بیرون می
آوردم به طرف آنها بود.
چادر مشکی خاک گرفته اش روی شانه اش افتاده بود. دست دختر کوچکش
را یک لحظه هم از هودش جدا نمی کرد. شاید بی قراری و گریه ی مداوم
آن دختر ،بچه را بی تاب کرده بود. موهای ژولیده و خاک گرفته و نگاه
ملتمسانه دختر که خودش را به پاهای مادر می چسباند، وقتی با گریه اش
همراه می شد، هرم آفتاب ریخته بر سرمان را بیشتر می کرد.
کوچه ی باریکی بود با دو سر گشاد. ولی با انحنای بسیار در طرح شهرداری.
به خاطر همین انحنا نمی توانست نگاه های مرا کشف کند. شاید خودم این
طور تصور می کردم. چون مدام هر دو طرف را می پایید. آدم های کمی از
کوچه می گذشتند. سمت چپ آنها ساختمان مخروبه ای قرار داشت و کسی
آنجا مشغول کار نبود.
نمی توانستم دل بکنم. شاید قادر نبودم تا یک لحظه چشم از آنجا بردارم.
نگاه مظنونانه ای داشت. مرتب اطراف را نگاه می کرد. خانه ی مقابل را می
پایید. آیا از پنجره کسی او را می دید؟ کسی در زاویه ی نگاهش نبود. از در
خانه هم کسی بیرون نیامده بود. به سر دختر می کوبید، موهایش را می
کشید و دختر به پاهایش می چسبید بی آن که نگاهش را یک لحظه از او
بگیرد. تلاش می کرد او را به طرف ساختما مخروبه بکشاند. نه دیواری از آن
ساختمان مانده بود . نه بنایی سالم. تلی از خاک و آجر. حجم کم آن نشان
می داد که قسمت هایی از خاک ها از آنجا جابجا شده است. با یک دست
چادر رنگ و رو رفته اش را جابجا می کرد، با دست دیگر دست دختر را در
اختیار داشت. رهگذرها گاه با بی اعتنایی نگاهی کوتاه می کردند و رد می
شدند. زنی میانسال اسکناسی را در دست زن گذاشت و دستی بر سر دختر
کشید.
بچه نمی توانست بیشتر از این ماندن در زیر آفتاب را تحمل کند. حق داشت.
من هم نمی توانستم نگاه التماس آمیز دختر را که آن طور در گرما در کش و
قوس رفتار زن مدام می نالید، تحمل کنم.
رفتار عجیبی داشت. حاضر نبود از آن مکان دور شود. لحظه ای به گمانم
متوجه ما شد و ناگهان از کشیدن دست دختر دست برداشت. اما چند بار
محکم به دهانش کوبید. شاید به خاطر این که بتواند جلوی زاری هایش را
بگیرد. طاقت نیاوردم. همراه بچه به نرمی به طرف شان رفتم. یکه خورد.
چیزی حدود بیست سی متر فاصله ما بود. کمی خود را به طرف دیوار خانه
ی مجاور ساختمان مخروبه کشید. متوجه شد که به طرف شان می رویم.
حرکت کرد و دست دختر را به طرف آن سر کوچه کشید. بچه همچنان گریه
می کرد و به پاهای زن چسبیده بود. با هر قدم ما که به طرف آن مخروبه می
رفتیم ، زم گام های بلند تری را برای دور شدن از ما بر می داشت. دختر را
می کشید.چادرش را که به زمین افتاده بود برداشت روی سر گذاشت. سرعت
قدم هایش را بیشتر کرد. گرما بچه را کلافه کرده بود. بغلش کردم تا از
خستگی اش کم شود. نزدیک ساختمان مخروبه شدم. یک چاه در حیات
ساختمان، دهان گشادش را به طرف آسمان باز کرده بود.