برای قامت آوازت
و استواری یک یقین
که انسان
حماسهی زندگیست
برای خاطر آرام گرفتن
در فاصلهی میان دو پلکت
و لهجهی صدایی
که با رایحهی شمالیترین جنگل خاموش
و شبنمی منتشر بر برگ
در گلوی شب
جار میزند
در پس جدارهی این جهان
چه میگذرد
که غرور فاصلهها
نمیشکند
تا صورت زیبایی
بر سینهی عاشقان جوان
فشرده شود
دریغا الفبای پاییز
که با بوی آتش و خون
رنگ ارغوان گرفت
و چشمهای نمناک زنان
بیکفش و بیکلاه
سرگشته در تلاطم حادثه
چیزی شبیه آرزوهای منتظر
خط به خط سوز میکشد
تپشهای قلبم
برای آن که
از دوستت دارمها
کلیدی بسازد
برای دستانت
گویی که عقربههای شهر
با بوی تند فلزها و دودها
به سمت فردا
نفس میکشند
چرا که خیابان و
میدان و
هر محله کنون
با راز چشمهای سوخته آشناست
نیمه شب است و
مادران مضطرب
از پشت پنجره
انتظار میکشند:
- بر میگردد آیا
فرزند نوجوان من
یا آغشته پیرهنش باز
به بوی آتش و خو
در این زمان
بر سردابهی این سرزمین
اینک زنیست
که آزادی را
بر اجتماع دوستت دارمها
صیقل میزند
و بر آشوب گیسویش
پر میکشند
پرندگان جوانی
انا الحق گویان
ترجیع نبض حرکت دستها
و چشمهایش
دو فانوس روشن
در مکاشفهی ماه و
الفبای عاشقی
در لحظههای معلق امیدهای ما
تو
گسترهی بیکران آسمانی
در بهار
و قلب من
پرندهی آوازی
که دانههایش را
در دلت میجوید
بمان
در این اعتراف تنهایی
اگر که نباشی
رویای شبانه
از نالههای بیامان
در امان نمی ماند
بمان
که امتداد راه از تو
به سوی افقهای سکوت من است
وقتی سکوت توست
نقش عاشقیت راه
ماهی در چشمانت
غرور شبانههایم را
معتبر میکند
و در هجاهای شعرم
سرانگشتان تو میلغزند
جهان
از این گونه رنگ که میگیرد
بگذار سحر
در خوابی سنگین باشد
پاییز
چقدر به رنگ نگاهت میماند
و مرگ
چقدر در سکوتمان
اتفاق میافتد
و رفتار بلند زندگی
اعتبارش را گویی
جز عبور از آتش
نمیگیرد
و بوسیدن
اتفاق شگفت برگذشتن
از خوان هشتم است
برگها
دلشوره میگیرند
رقصان
رقصان
در کف باد
یغمای مرگ را
لبریز خیالهای دور میشوند