

عاشقانه
ماهی در چشمانت
غرور شبانههایم را
معتبر میکند
و در هجاهای شعرم
سرانگشتان تو میلغزند
جهان
از این گونه رنگ که میگیرد
بگذار سحر
در خوابی سنگین باشد
ماهی در چشمانت
غرور شبانههایم را
معتبر میکند
و در هجاهای شعرم
سرانگشتان تو میلغزند
جهان
از این گونه رنگ که میگیرد
بگذار سحر
در خوابی سنگین باشد
پاییز
چقدر به رنگ نگاهت میماند
و مرگ
چقدر در سکوتمان
اتفاق میافتد
و رفتار بلند زندگی
اعتبارش را گویی
جز عبور از آتش
نمیگیرد
و بوسیدن
اتفاق شگفت برگذشتن
از خوان هشتم است
برگها
دلشوره میگیرند
رقصان
رقصان
در کف باد
یغمای مرگ را
لبریز خیالهای دور میشوند
از تازیانهات
روی دهانم
شیارهای عمیقی
مانده است و
خاطرههایی
در تنگجای این کلمات
شب
با سایههای قدمهاتان
آشفته میکند
امید هزاران ترانه را
تا حرفهای تازه
شاخه به شاخه
در عطر باد
رویای سبز لبان ما شود
شکل سحر را
در شمایل ستارهها
فتح میکنیم
و فتح
استعارهی پچپچهی آبان
زیباترین اتفاق جهان بود
پاییز
وقتی حضور تو
در رنگ ها و
به هزار زبان
در رویای من
غزل میشد
شب از رازهای سکوتش
رمز عبور مییابد
من از رویاهایم
جایی میان سکوت و شب
به نظاره مینشینم
شرح تو را
در هراس عریانم
بهار بیاید
یا که سرما در ماراتنی
یخبندان آوازهای من باشد
فرقی نمی کند
وقتی که حرف ها
رنگ خون می شوند
با جوانه ها
هراس شکفتن دارند
عقربه ها که سکوت نمی کنند
وقتی همین خرده ریز روزمره
بوی عداوت می گیرد
بهار هم
رنگ اناری می شود
با ستاره های دلش
نگاه کن
هیچ پرنده ای
از بساط چشمانت
به معجزه ای
بال نمی گشاید
بهار
رویای دلتنگی ماست
در اندام کلمات
که عشوه می فروشد
و یک هزار و چهارصد
شرمساری سده ای
تا معصومیت آدمی
در حراجی ناچیز
احسن الحال
و نبض جاده
که در افق دست های ما
مه آلود می شود
از آبان
به سرمای دی
خطوط خیس روایت
در خاطره ها
شعر بلندی بود
به رنگ خیابان
وقتی بهار
به نیزارهای چشم ما
سرک می کشد
آسمان
چنین دل می ترکاند
با گریه های بی امان
فرقی نمی کند
کدام شهر
یا که فصل
اینجا نگاه منتظری
می جوید
چاله چوله های خاک را
ایستادن
در افق جمعه ی متروک
به وقت لحظه های کاخ سفید
تنظیم نبض ثانیه های جهان
چراغ کلماتم را
تو بیاور
زمین چقدر ناشناخته کش می آید
بیا
بیا و
روشن شو
در حدود خطابم
جایی برای ما
هنوز نفس می کشد
در این سیاهچاله ی غمگین