شب به دیدار ما رسید
و روی جادههای وحشت
واژههای متعلق به لبان ارغوانی
میشکفتند
در اعماق سینههای معصوم
در اشکهای شاهد بی تاب
شب
که از لابهلای جنگل پاییز
فرو میریخت
برحصار سکوتمان
خطهی پر اندوه چشمها بود
جاری بر چارسوی انتظار
شب به دیدار ما رسید
و روی جادههای وحشت
واژههای متعلق به لبان ارغوانی
میشکفتند
در اعماق سینههای معصوم
در اشکهای شاهد بی تاب
شب
که از لابهلای جنگل پاییز
فرو میریخت
برحصار سکوتمان
خطهی پر اندوه چشمها بود
جاری بر چارسوی انتظار
و مثل شعلههای گرم شقایق
در چشم یاران همصدا
پرواز میداد
چلچلههای امید را
دریغ و درد
چو آفتاب منهزم
اکنون فرو شکست
در زیر آسمان مطلق مغرب
با سوگسرود شبی پر خون
در عالم هراسان
ز شادی راههای روشن فردا
و از کنار پنجره اکنون وزید
بر ریشههای قلبم
سوز شبانهترین فریاد
چه لحظههای شومی
نصیب من
تمام راه به ظلمت
و خانه در دقایق ویران
افق به چشم گریان
چو فولاد سرخ
مشتعل میگشت
به سان ماندهی راهی
چشم به آسمان دادم
لبریز ابرهای تباهی
و بر کرانهی وحشت
در مدار سکوتی نجیب
فرو ماندم
چقدر غمگینیم
گویی قرنهاست
حافظهها
در این سرزمین
باری سنگین
روی فراموشیست
و عاشقیت
تنها تشریفاتی
برای اعتبار روزمرهگیها
دردا از ماه بیرونق
بر سرمای درون
که از دوستت دارمها سرودن
به تبسمی بیقاعده گذشتن است
تنها
در مسیر دو نگاه
بر خاطرههای این وطن
در مسیر کلمات میروم
و زیر سایهی افرا
چادری میگشایم
تا نامها را
مرور کنم
مرگ
نام دیگر سوختن بود
استاده در برابر گوری
به وسعت یک سرزمین
خونی
با بوی سرخ حماسه
دروغ
درد رایج زیستن
و جهان
جایگاه ذهن جنونی
در امتداد زخمهای گرم
و پرسههای خیابان
درد تازیانه
بر امضا ٕ روزمرهگیها
سکوت شبانهات
شعر مرا بی روایت نمیکند
چرا که چهرهات را
به ماه بخشیدم
تا نگاه خاموش کلمات را
همیشه روشن نگه دارد
جهان چه تاریک است
گویی دیر زمانیست
میان صدایت دفن گردیدهام
تا هر زمان که به سخن درآیی
دوباره تولد یابم
دوستت دارم
و در سایهسار نامت
باز میجویم
خود را
اندوه این سرزمین را
و ترانهای
که روی حنجرههای زخمی
بیقراری میکند
شب است و
خیالم تنها
از معبر دهان تو
واژههای شعر را
در کوی و برزن
تکثیر میکند
مرا به نهایت سکوتت
فرا بخوان
و دختری که نامش
قامت بلند فریاد است
زیر آسمان کبود این سرزمین میخواند:
-خدایا خدایا چه وقت
بر چشمهای من
نظر میکنی
گلوی خیابان
از اشکهای شورمان
نفس تازه میکند
خدایا
نگاه کن!
و معشوقهایست او که هر بامداد
بر آفاق شعر من
طلوع میکند
و بوسههایش
قد باغهای جهان
جوانه میزند
سراپا درد میشوم
به تماشای این سرزمین که میایستم
و شریانهایم
رنگین کمان رویاییست
بر اضلاع این خاک سرخ
که نامها در خاطراتش
مکرر میشوند
و کلمات
که خلق میشوند
در شبنم سحرگاهان
به غسل تعمید میرسند
تا بر فراز افراها
زاریها را
بر شانههای باد
تکثیر کنند
-آه
لبخندهای بیگناه
وقتی که ترس
ازشانههامان میگریزد
شهر
رفتار هلهله میگیرد
و شب
با نور اشکآور
چراغانی میشود
لبها
زبوی دود و غزل
یگانه میگردند
خیابانها کش میآیند
روی بغض عاشقان جوان
و سپیدهدمان
از ارتفاع زخمها
پل میزند
بر اتفاق معصوم دستها
وقتی که لهجهی آزادی
خطوط افق را ترسیم میکند