و روی شانهی مجهول
شلیک روشن معلومیست/ دوشکا
چیزی که روی دهان میدود
زخم عمیق میزند
بیگانهی کلمات زندگیست
وقتی که شعله میکشد
درد صداها
در انحنای پر التهاب حنجره
و غلت شیرین رویای دوست داشتن را
پر آشوب میکند
وقتی که چشم باز هنر را
نشانه میگیرد
مرگ
که نام ناگهانی رفتن است
به قوارهات نمیآید
و هیچ سنگ قبری
قالب آرزویت نمیشود
ولی چه سهمگین بود
سهم تو از نیستن
بی آنکه بدانی
روح تکه تکه شدهی این خاک را نیز
در صلوه ظهر
با خویش بردهای
وقتی که آمدی
در گامهای تو دریا نشسته بود
در چشمهای من
خیره بر افق
آذرخش حضورت
آینهای میساخت
در قاب روشن یک لبخند
در شعلههای ساکت یک بوسه
در اندام هوش تو
روز است با درخشش فروردین
در خون لحظهها
اینک
در ازدحام تو
محو میشوم
ای اشتیاق حیات
چه اتفاق قشنگیست
وقتی به تو فکر میکنم
واژهها در من غلیان میگیرند
چون ماه
در ظلمت جهان میدرخشی
و بر پنحرهی اتاقم عمود میشوی
زمانی دراز در تو مینگرم
آوارهی معنا
در من حلول میکنی
و غزلی تازه در بلندای قامتت
شکفته میشود
در زمستان زاده شدم
و دریای کلمات
زورق شعرم را
نگاهبانی میکند
خیابانها و میدانهای شهر
در خطوط نتهایم
پرچم گامها بر میافرازند
و در افق نگاهها
تاریخ زخمهاست
در بینهایتِ روایتها
در برابر جهان ایستادهام
با قامت صدای تو
و باد
انتظار سرخ سحر را
بر گیجگاه شب میکوبد
و شب
با رویای مهآلودش
بر من فرو میبارد
شبنم بامدادی را
و بر پلک نیمه خستهی من
طومار بلند آرزوها
نقش میزند
دلی به تماشای سبزهزاران میتپد
بهار آمده است
با یادگاری خونین اما
از سالی که گذشت
آتشها در گلو و
جامه به خوناب
در فصل ملایم اندامت ولی
مرا گریزگاهی بود
به طعم زندگی
درد
شگفتی زنده بودن است
و اندوه پنهان میان غلغلهی زخمها
در غربت بیخویشیمان
کوچهها که بنبست صدا میشوند
مرگ
میل زندگی مییابد
از کتاب تازه منتشر شده:
بر شانههای راه/ مسعود بیزارگیتی
بگذار
با پردههای صدایت
رها کنم
نتهای خستهی این خاک سرد را
تا زندگی
الفبای چشمهای تو باشد
از معبر تصرف شعرها
روی حنجرههای پر غرور
اکنون نفسهای شهر
در آستانهی بهار
بلندتر از صداها
شعله میکشد
گویی که نزدیک میشود
تعبیر خوابی که پیچیده دیری
به شولای نفرین روزگار
اشکهای بیقرار تو
زخم میزند
گوشه گوشههای افق را
و پشت گلبوتههای خونین پیراهنت
آواز هزاران لب
به بیضه مینشیند
هراسَت مباد
از باد بی دلیل
دختر کوچک غمگینم
از ضلع لحظه لحظهی تصویرت
توفان
در تقاطع چشمها
شعله میکشد
هراسَت
مباد
که ضربان واژههایم
به رنگ نبض توست