

درد
شگفتی زنده بودن است
و اندوه پنهان میان غلغلهی زخمها
در غربت بیخویشیمان
کوچهها که بنبست صدا میشوند
مرگ
میل زندگی مییابد
از کتاب تازه منتشر شده:
بر شانههای راه/ مسعود بیزارگیتی
درد
شگفتی زنده بودن است
و اندوه پنهان میان غلغلهی زخمها
در غربت بیخویشیمان
کوچهها که بنبست صدا میشوند
مرگ
میل زندگی مییابد
از کتاب تازه منتشر شده:
بر شانههای راه/ مسعود بیزارگیتی
بگذار
با پردههای صدایت
رها کنم
نتهای خستهی این خاک سرد را
تا زندگی
الفبای چشمهای تو باشد
از معبر تصرف شعرها
روی حنجرههای پر غرور
اکنون نفسهای شهر
در آستانهی بهار
بلندتر از صداها
شعله میکشد
گویی که نزدیک میشود
تعبیر خوابی که پیچیده دیری
به شولای نفرین روزگار
پرونده امسال برای من با چاپ کتاب[بر آشوب شبنم و آواها]
آغاز شد و با نشر کتاب جدید دیگرم[ بر شانههای راه] بسته
میشود.
دست مریزادی بر ناشرم.
سالی که پر از انسداد بود و اندوه و درد!
میراث ماندگار پچپچهی شبانههاست
وقتی که نام زن
درقامت بلند افرا
سبز میشو
کتاب: بر شانه های راه/ مسعود بیزارگیتی
ل
اشکهای بیقرار تو
زخم میزند
گوشه گوشههای افق را
و پشت گلبوتههای خونین پیراهنت
آواز هزاران لب
به بیضه مینشیند
هراسَت مباد
از باد بی دلیل
دختر کوچک غمگینم
از ضلع لحظه لحظهی تصویرت
توفان
در تقاطع چشمها
شعله میکشد
هراسَت
مباد
که ضربان واژههایم
به رنگ نبض توست
وقتی که ابلیس شب
با قاه قاه ظلمانی
روی نگاهها
هلهله بر پا میکند
چگونه مرا
به شنیدن صدایت
نیاز نباشد
ای که نام تو
سرآغاز خلق واژههاست
مبتدا لحظهها
به نوازش انگشتانت
بر پردههای راز
که زخم جهان را
با طعم لبانت
التیام میبخشد
ببین چگونه برهنه میشود
این پرنده
در پژواک قامتت
ای ماه بیکران
نگاهت را
از فراز منظومهی غمگین
به سمت مردگان زمین
هدایت کن
در شبی چنین مهیب
آنجا چه بسیار آرزوی پاک
فرو خفته
زیر تل خاک
برهنه
غریب و
سرد
به حوض مینگرم
به تصویر فریاد شاخههای زندانی
زیر سطح یخزده در دی
ماندهام
با واژههای غریب
و معشوقهای سوگوار
که با اشکهایش
نبض خیابان یخزده را
گرم میکند
گویی که سطرهای هدایت
با اسلحهی مایاکوفسکی
در ذهن من
به تفاهم میرسند
وقتی به دیدار چشمهای تو
روایت پاییز را
ورق به ورق ادامه میدهم
آن چشمها
-بوی خوش عاشقی-
که در خشونت انبوه ساچمه
فرو بسته میشود
اینجا خیابان درازی
در رقص با شکوه گیسوی دختران
شب را
در اختران نو
تازه میکند
شبنم سحر ندیده
شعله میکشی میان ظلمت و سکوت
میروی
گاه پر کشیدنات نبود
ای درخت آرزوی بیکران
وقت رفتنات نبود
بر چشمهای مضطرب زنی
درنگ میکنم
در انتظار جگرپارهاش
راه را میپاید
و در سپیدهدمی
جسدش را به آغوش میبرد