سراپا درد میشوم
به تماشای این سرزمین که میایستم
و شریانهایم
رنگین کمان رویاییست
بر اضلاع این خاک سرخ
که نامها در خاطراتش
مکرر میشوند
و کلمات
که خلق میشوند
در شبنم سحرگاهان
به غسل تعمید میرسند
تا بر فراز افراها
زاریها را
بر شانههای باد
تکثیر کنند
-آه
لبخندهای بیگناه
پاییز میآید
و آوازهای رنگینش
بر استوای خونین دهان زنان
عصب میگشاید
نیکا باشد
یا ژینای زندگی
و یا دختران به خون نشستهی کابل
فرقی نمیکند
زمین
بر گسترای زندگی
نطفه در خنکای دستان دختران دارد
و سپیدهدمان
آوازیست
برآمده از جنبش لبانی
تا نام زن
هجاهای متبرک آن باشد
بر شانه فرود آمد
بر استخوان پُکیده از فریاد
با نعرهی جیرجیرش
دستی
که مرگ را به تبرک
در سردابهی بیمعجزه و بیلبخند سیمایش
برای من میسرود
و نالهی دختری جوان
پرت افتاده گوشهای
با گیسوی پُر آشوبش
که نفرین کهکشان را
در اشکهایی مغموم
میبارید
– تق تق
– ت تق تق
گلوی هوا را میشکافت
و ما دوندگانی
با جراحت رازهامان
بر دل جاده میکوبیدیم
و تصویر ناگهانی زمان
تازیانهای
بر آوازهای بیپناهی
و ابرهای تیره
که بر ما سقوط میکردند
شب است و
رود بیپایان رویاها
از پس روزی
که خاکستر و آه بود
امشب عزیزم
اگر نسرایم
برای موجهای اشکآلود
بر جادههای این سرزمین غمزده
که رنگ ارغوان دارد
فردا سرافکنده
باید بگریم
برای تو
من
به رنگ صدایت
میدهم به دستها
پرچم شعر امید را
از آستان رنج تو
میزنم
روی دیوار جادهها
نقش سپید را
همراه شو
محبوب من
وقت است بسرایم
برای ژینا
-که زندگیست-
شعر جدید را
اکنون زمان خیابان و
لبها و
دستهاست
اکنون که چشمها
شعلهور از رنج زندگیست
من
با دستهای جوان تو
خواهم کشید
در سرزمین شعر
نفش و نگار هزار آرزوی پاک
مغرور رویای نام توام
ولی
از کشتزار عشقمان
هر بامداد
طلوع میکنم
با بوسههای تازه
بر سر سرو جوانمان
اکنون
طلوع تازهی آهنگهاست
که مینشیند
روی لبان مان
برای قامت آوازت
و استواری یک یقین
که انسان
حماسهی زندگیست
برای خاطر آرام گرفتن
در فاصلهی میان دو پلکت
و لهجهی صدایی
که با رایحهی شمالیترین جنگل خاموش
و شبنمی منتشر بر برگ
در گلوی شب
جار میزند
در پس جدارهی این جهان
چه میگذرد
که غرور فاصلهها
نمیشکند
تا صورت زیبایی
بر سینهی عاشقان جوان
فشرده شود
دریغا الفبای پاییز
که با بوی آتش و خون
رنگ ارغوان گرفت
و چشمهای نمناک زنان
بیکفش و بیکلاه
سرگشته در تلاطم حادثه
چیزی شبیه آرزوهای منتظر
خط به خط سوز میکشد
تپشهای قلبم
برای آن که
از دوستت دارمها
کلیدی بسازد
برای دستانت
گویی که عقربههای شهر
با بوی تند فلزها و دودها
به سمت فردا
نفس میکشند
چرا که خیابان و
میدان و
هر محله کنون
با راز چشمهای سوخته آشناست
نیمه شب است و
مادران مضطرب
از پشت پنجره
انتظار میکشند:
- بر میگردد آیا
فرزند نوجوان من
یا آغشته پیرهنش باز
به بوی آتش و خو
در این زمان
بر سردابهی این سرزمین
اینک زنیست
که آزادی را
بر اجتماع دوستت دارمها
صیقل میزند
و بر آشوب گیسویش
پر میکشند
پرندگان جوانی
انا الحق گویان
ترجیع نبض حرکت دستها
و چشمهایش
دو فانوس روشن
در مکاشفهی ماه و
الفبای عاشقی
در لحظههای معلق امیدهای ما