بهار بیاید
یا که سرما در ماراتنی
یخبندان آوازهای من باشد
فرقی نمی کند
وقتی که حرف ها
رنگ خون می شوند
با جوانه ها
هراس شکفتن دارند
عقربه ها که سکوت نمی کنند
وقتی همین خرده ریز روزمره
بوی عداوت می گیرد
بهار هم
رنگ اناری می شود
با ستاره های دلش
ایستادن
در افق جمعه ی متروک
به وقت لحظه های کاخ سفید
تنظیم نبض ثانیه های جهان
چراغ کلماتم را
تو بیاور
زمین چقدر ناشناخته کش می آید
بیا
بیا و
روشن شو
در حدود خطابم
جایی برای ما
هنوز نفس می کشد
در این سیاهچاله ی غمگین
بگذار گوشه ی دنج گلویت
مامن آوازهای من باشد
و رگ های ملتهبم
جایی برای نفس هایت
می خواهم شب ها
به جای ماه
به چشم های تو بنگرم
و بر مدار سرد جهان بنشانم
دست های تو را
چنان که پاییز
در آبان
اشک های سرزمین مرا
دوره می کند
فرود آمدی
بر ویرانه های به جا مانده
در منظر نگاهم
و آفتاب
سمت گونه هایت دوید
وقتی سکوت
در عزای جهان
عاشقانه ترین نگاهت بود
رها شو
میان کلماتم
رها شو
تا نی لبکی در جدار گلویم
به چند دانگ
میزان شود
و حافظه ی خاورمیانه
از باروت خشم
تهی گردد
ردپای صدایت را
در خلوت خاموش خاطره ام
جا گذاشتی
و من
دلتنگی های این اتاق عاشق را
در لحن هجاهای لبانت
میزان می بندم
کمی بیشتر
در خیالم
معشوقگی کن
ای دوشیزه گی کلمات
بمان
تا محو بوی باروت و نفت خاورمیانه
از نفس های جهان
بخوان