و هر تخته و ساطوری
روایت بیانتهای هزار و یک شب
در سیمای آشنای عذاب
با لختههای سرخ خاطره
که بی امان
حافظه را میکاوید
و خط ارغوانی شقایق
زیر تازیانهی حماسه میرست
در امتداد نگاهها
میسوخت افق
در شعلههای جنون جهان
و رویای راه
تاول خونین
بر اوراق قصهمان
شب به دیدار ما رسید
و روی جادههای وحشت
واژههای متعلق به لبان ارغوانی
میشکفتند
در اعماق سینههای معصوم
در اشکهای شاهد بی تاب
شب
که از لابهلای جنگل پاییز
فرو میریخت
برحصار سکوتمان
خطهی پر اندوه چشمها بود
جاری بر چارسوی انتظار
و مثل شعلههای گرم شقایق
در چشم یاران همصدا
پرواز میداد
چلچلههای امید را
دریغ و درد
چو آفتاب منهزم
اکنون فرو شکست
در زیر آسمان مطلق مغرب
با سوگسرود شبی پر خون
در عالم هراسان
ز شادی راههای روشن فردا
و از کنار پنجره اکنون وزید
بر ریشههای قلبم
سوز شبانهترین فریاد
چقدر غمگینیم
گویی قرنهاست
حافظهها
در این سرزمین
باری سنگین
روی فراموشیست
و عاشقیت
تنها تشریفاتی
برای اعتبار روزمرهگیها
دردا از ماه بیرونق
بر سرمای درون
که از دوستت دارمها سرودن
به تبسمی بیقاعده گذشتن است
تنها
در مسیر دو نگاه
بر خاطرههای این وطن
سکوت شبانهات
شعر مرا بی روایت نمیکند
چرا که چهرهات را
به ماه بخشیدم
تا نگاه خاموش کلمات را
همیشه روشن نگه دارد
جهان چه تاریک است
گویی دیر زمانیست
میان صدایت دفن گردیدهام
تا هر زمان که به سخن درآیی
دوباره تولد یابم
و دختری که نامش
قامت بلند فریاد است
زیر آسمان کبود این سرزمین میخواند:
-خدایا خدایا چه وقت
بر چشمهای من
نظر میکنی
گلوی خیابان
از اشکهای شورمان
نفس تازه میکند
خدایا
نگاه کن!
و معشوقهایست او که هر بامداد
بر آفاق شعر من
طلوع میکند
و بوسههایش
قد باغهای جهان
جوانه میزند