

پاییز
زیباترین اتفاق جهان بود
پاییز
وقتی حضور تو
در رنگ ها و
به هزار زبان
در رویای من
غزل میشد
زیباترین اتفاق جهان بود
پاییز
وقتی حضور تو
در رنگ ها و
به هزار زبان
در رویای من
غزل میشد
شب از رازهای سکوتش
رمز عبور مییابد
من از رویاهایم
جایی میان سکوت و شب
به نظاره مینشینم
شرح تو را
در هراس عریانم
بهار بیاید
یا که سرما در ماراتنی
یخبندان آوازهای من باشد
فرقی نمی کند
وقتی که حرف ها
رنگ خون می شوند
با جوانه ها
هراس شکفتن دارند
عقربه ها که سکوت نمی کنند
وقتی همین خرده ریز روزمره
بوی عداوت می گیرد
بهار هم
رنگ اناری می شود
با ستاره های دلش
نگاه کن
هیچ پرنده ای
از بساط چشمانت
به معجزه ای
بال نمی گشاید
بهار
رویای دلتنگی ماست
در اندام کلمات
که عشوه می فروشد
و یک هزار و چهارصد
شرمساری سده ای
تا معصومیت آدمی
در حراجی ناچیز
احسن الحال
و نبض جاده
که در افق دست های ما
مه آلود می شود
از آبان
به سرمای دی
خطوط خیس روایت
در خاطره ها
شعر بلندی بود
به رنگ خیابان
وقتی بهار
به نیزارهای چشم ما
سرک می کشد
آسمان
چنین دل می ترکاند
با گریه های بی امان
فرقی نمی کند
کدام شهر
یا که فصل
اینجا نگاه منتظری
می جوید
چاله چوله های خاک را
ایستادن
در افق جمعه ی متروک
به وقت لحظه های کاخ سفید
تنظیم نبض ثانیه های جهان
چراغ کلماتم را
تو بیاور
زمین چقدر ناشناخته کش می آید
بیا
بیا و
روشن شو
در حدود خطابم
جایی برای ما
هنوز نفس می کشد
در این سیاهچاله ی غمگین
سنگینم از کهکشان معمایی
که هستی را
در مارپیچ های بی انتها
رها می کند
سنگین تر از
مستی های عرق سگی
روی نیمکره های پاییزی یم
تکه تکه
پراکنده می شوم
در این هوای مجهول
در مسیر کلمات
زخمی در میانه نفس می کشد
با صدای برهنه اش
و در شیب منتظر شب
خیره در افق
آب
می شوم
شب ریز می شود
روی رویایم
و هجرانی ی برگ های آبان
در کسالت عقربه ها
سطرهای شعرم را
مجروح می کند
ناقوسی
در لحن من شیهه می کشد
در شقاوت دیرسال جهان
می آیم
می دانم
می آیم
به وقت اتفاق
اقیانوسی در تشنگی ام
سرریز می کند
بگذار گوشه ی دنج گلویت
مامن آوازهای من باشد
و رگ های ملتهبم
جایی برای نفس هایت
می خواهم شب ها
به جای ماه
به چشم های تو بنگرم
و بر مدار سرد جهان بنشانم
دست های تو را
چنان که پاییز
در آبان
اشک های سرزمین مرا
دوره می کند
فرود آمدی
بر ویرانه های به جا مانده
در منظر نگاهم
و آفتاب
سمت گونه هایت دوید
وقتی سکوت
در عزای جهان
عاشقانه ترین نگاهت بود
رها شو
میان کلماتم
رها شو
تا نی لبکی در جدار گلویم
به چند دانگ
میزان شود
و حافظه ی خاورمیانه
از باروت خشم
تهی گردد